حوصلهاش نبود که از پله ها بالا برود اما مجبور بود. دوباره همان برگهی همیشگی را روی آسانسور دید«آسانسور خراب است». از برگه عکس گرفت و استوری گذاشت و نوشت امروز هم مثل همیشه. با پا محکم به در کوبید. کیفش که با کتابهای که از کتابخانه امانت گرفته بود سنگینتر از همیشه شده بود را روی زمین میکشید. همین طور که از پلهها بالا میآمد شروع کرد به شمردن اعداد انگلیسی: one, two,three,four…
همیشه این کار را میکرد. سختی بالا رفتن از پلهها را کمتر میکرد. به ایستگاه ها که میرسید استراحتی میکرد. دوست داشت ایستگاهها پنجرهای داشتند تا او میتوانست بیرون را نگاه کند اما خفه و کسل کننده بودند. دیوارها همه کنده شده و داغون بود. رنگهایدیوار پوسته کرده بود. طبقهی سوم مینشستند. همین که به ایستگاه طبقهی سوم رسید نشست لبهی پله. کارش بود. کفشهایش را از پا در میآورد پرت میکرد سمت جا کفشی. هر طبقه دو واحد بود. طبقهی سوم آنها بودند و یک پیرزن غرغرو. همین که به خانه میرسید. پیرزن در را باز میکرد و میگفت: «دختر کفشهاتو، تو جا کفشی بزار. شه نباش.»
برای اینکه لج او را درآورد کفشهایش را در میآورد و پرت میکرد سمت جا کفشی. دو سه دقیقهای ایستاد اما خبری از همسایه نشد. تعجب کرد. خیلی گرسنهاش بود. ناهار را بر هر چیزی ترجیح داد. کلید را به در انداخت. کیفش را همانجا دم در گذاشت. جورابهایش را انداخت جلو کیفش. مقنعهاش را پرت کرد روی مبلها و همانطور با مانتو رفت سر قابلمه. مادرش گفت دستاتو بشور و رفت سر کابینت و گفت:«قبلنا سلام تو دهنت بود. تا یه آب به سر و روت بزنی منم ناهارت راکشیدم.» گفت:« ببخشید خستهم».
ناهارش را خورد و به اتاقش رفت. طبق برنامهی همیشگیاش پردههای کرکرهی اتاقش را کنار زد. پنجره را باز کرد. قفس قناریاش را لبه پنجره گذاشت. رمز گوشیاش را زد. آهنگ مورد علاقهاش را گذاشت. چشمانش را بست. خودش را در همان خانهی همیشگی دید. خانهای که بارها و بارها برای مادر تعریف کرده. خانهای ویلایی. محلهی سمیرا و امیر. خانهای که همیشه به پوری خانم پزش را داده. همان پیرزن غرغرو بارها و بارها او را در رویایش دیده بود. با اینکه او را دوست نداشت اما نمیتوانست او را از زندگیش کنار بگذارد. پیرزن بیشتر صبحها با دستان ضمختش برای او کشک میآورد. میگفت بخور خوب است. در رویایش او را زیاد میدید. با همان پیرهن گل ریز و روسری های سادهی زیبایش. بیچاره نهپای رفتن به بیرون را داشت و نه کسی را داشت که به او سر بزند. چطور میشد ماهی یکبار یا نهایت دوبار در ماه پسر و عروسش به دیدنش میآمدند. همیشه دوست داشت همین پیرزن غرغرو مادر بزرگش بود. مادر بزرگی که هیچ وقت ندید. در رویایی ساختگی و همیشگیاش غوطه ور بود که مادرش در باز کرد. هراسان بود. هندزفری را از گوشش کشید. گفت:« چیه مامان؟چی شده؟هول ورم داشت.»
مادر گفت:« بچهای که هوای پدر مادرش را نداشته باشه برای مردن خوبه»
بلند شد سر پا، هندزفری را انداخت روی تخت و گفت:«مامان چی شده؟من کاری کردم؟»
مادر گره روسریاش را محکم کرد و گفت:«خونه را بهم نریز،اتاقت را مرتب کن. نگاه کن زیر تختت را، لباس که کثیف میشه جاش زیر تخت نیست خود به خود که شسته نمیشن. بزارشون تو سبد تا آخر شب لباسشویی را روشن کنم.» میخواست ادامه بدهد که گفت: «مامان چی شده؟ کجا میری؟»
مادرش همانطور که داشت به سمت در اتاق میرفت گفت:«پوری خانم حالش بد شده. حالش خیلی خوب نیست دکترا گفتن دعا کنید مثل اینکه نمیشه عملش کنن.»
به اینجای حرف مادرش که رسید دیگر چیزی نمیشنید. غصهاش شد. یکباره دلتنگ پوری خانم شد. او را دوست داشت. مادر که رفت او هم رفت کلید انداخت و وارد خانهی پوری خانوم شد. همهجا تمییز بود. رفت آشپزخانه. سماور خاموش بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. قوری گل قرمز سرد بود. اصلا هوای خانهی پوری خانم سنگین بود. جانمازش مثل همیشه پهن بود. پشیمان بود از تمام رفتارهای زشتی که با پوری خانم داشت. پوری خانم همبازیاش بود. همسایهاش بود. مادربزرگش بود. چادر نماز پوری خانم را سرش کرد و گفت: لعنتی تو چقدر صبور و مهربان بودی. حالا من با نبودنت چه کنم. بی اختیار گوشیاش را برداشت عکسی از جانماز پهن پوری خانوم گرفت و استوری گذاشت. روی عکس نوشت برای بهترین مادر بزرگ دنیا دعاکنید….
+سایه
درباره این سایت